بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

بهترین دختردنیا

ازدست این دخمله

الان ساعت ١٢.٣٢ نصف شب است شما امروز صبح ٩ از خواب بیدارشدهاید وساعت ٤تا٧ بعدظهر با مکافات خوابیده اید واز ساعت ١٠شب تاالان من وبابا تمامی روش های خواب کردن را امتحان کردهایم اما شما همین الان هم درحال بازی کردن با آویز بالای تخت خودهستی بابایی هم اعلام کردن که خسته شدند ومیروند بخوابند من هم که مجبورم بشینم وبازی های شارا تماشاکنم ...
28 مرداد 1391

تولدبابا

بابا جونش تولدت مبارک هزارساله بشی بابای خوبش     امروز اولین تولدبابایی بودکه شماهم حضورداشتیند البته چون فرداگناه بودمهمونی نگرفتیم فقط چون خاله آتی اصفهان بود رفتیم خانه مادر و همه دورهم بودیم شب هم بابا واسمون بستنی خرید که اونهم خیلی خوشمزه بود حالا ان شاالله پنجشنبه یک کیک خوشمزه درست می کنیم و یک مهمانی کوچیک میگیریم   ...
24 مرداد 1391

وای از دست این دختر

مامانی آخه چراتواینقدرشیطون هستی اگه میشد واست ویدئو دیشب رابگذارم اون موقع خودت هم ازدسته خودت شاکی میشدی دیشب شما ساعت حدودا سه بعد ازنصف شب بود که من از صدای زور ورزیهای شما بیدارشدم ودیدم سر شما زیرزانوی من است ودرحال تنگ وتقلا کردن هستید بلندتون کردم ودرست خواباندمتون بعدازیکم بازی شیرخوردین وخوابیدین این روزها همش دلواپس شماهستم خیلی ازمامان ها که نینی هم سن شمادارند غذای کمکی راشروع کردند بعضی نی نی هام که حالابزرگ شدند مامان هاشون میگند که 5ماهگی به نی نی ها غذا دادند اما دکتر شما وبهداشت محل اعتقاددارندکه لزومی نداره وباید 6ماهگی شروع کرد امیدبه خدا ببینیم چی پیش می آید هنوز25روزه دیگه مانده که شما 6ماهه بشی بعضی مقالات نوشت...
22 مرداد 1391

به سلامتی همه نی نی های گل

سلام خوشگل خانم من چند روز دیگه تولدبابا فیروز منم هیچی نخریدم آخه چند روزپیش رفتیم خرید بابایی ٣تا تی شرت ویک شلوارخرید وبعدش گفت من که لباس های تولدم راخریدم و بعدش گفت مبادا واسه من چیزی بخری ها من هیچ چیزی لازم ندارم تصمیم داشتم یک گوشی موبایل بخرم اما بابا گفت اصلا دوست نداره واسش این هدیه رابخرم واگه می خواهی من راخوشحال کنی همین لباس ها واسم کافی و من هم تسلیم شدم وقول دادم دیگه خریدنکنم ازتولدکه بگذریم بابایی یعنی بابای بابا فیروز وقتی شمابه دنیا آمدین چون یکم اذیت شدین و یک روزی هم دربیمارستان بستری بودین واستون گوشت نذرکرده بودند که شب اول ماه قدر بابا ومامان بتی بردند پخش کردند وهمه دعاکردیم دیگه دخترم مریض نشه البته بابا فیرو...
22 مرداد 1391

پنج ماهگی

الهی فداشم من شمارا عزیز جان تولدت مبارک هزارساله بشی مامان بوووووووووووووووووووووووووووس         اما از امروز بگم که اصلا حال وهوای شما خوب نبود اولش که دیشب ١٢ خوابیدی صبح ٧.٤٨ بیدار شدی ساعت ١٠ شروع کردی به خمیازه کشیدن شیر خوردی ولی بازهم نخوابیدی دوبار ١٢ شد وخمیازها شروع شد گذاشتمتون درننو بازهم نخوابیدی هیچ تازه گریه ام کردی که چرا من را گذاشتی این تو بعد از١٥ دقیقه گریه باهزارمکافات فقط ٣٠ دقیقه خوابیدی بازپاشدی وشروع به بازی کردی تا ساعت ٥.٣٠ که یکهوزدی زیرگریه وساعت ٦.٤٢ خوابیدی  والان هنوز خوابی گوش شیطون کر اما اشکال نداره تولدت مبارک خدا بیدار شد دوباره ...
18 مرداد 1391

کی باورش میشه

الان که دارم مینویسم دختر من که یک ساعت باید در ننو تاب میخورد تازه بعدش هم باید مامان پهلوش می خوابید تا خوابش ببره خودش خوابش برده الهی مامان فدای اون خوابیدن قشنگ شمابشه اولین خواب بدون کمک مامان اینم عکسش ...
15 مرداد 1391

عمو دربیمارستان

بابا فیروزت چندروزی بود دلواپس بود وهمش فکر می کرد آخه عمو محمد کمرش درد میکنه رفته بیمارستان عمل کنه بابایی هم دلواپس بود که خداراشکر به خوبی وخوشی تمام شد وحالا عمو مرخص شده وداره استراحت می کنه البته درخانه وبابایی هم دیگه استرس نداره ما هم رفتیم دیدین عمو اولش من شما رانبردم اما بعدش بابایی گفت چون بخش ویژه است اشکالی نداره اینم عکس شما تودل عمه افروز ...
14 مرداد 1391

مهربدوآرمین

مهربد پسردایی مهردادکه خیلی همدوست داره این هم اسکوترش که همیشه به مادر میگه مادرتوراخدابهینا هم بشینه رو اسکوترم   اینم آرمین پسرعمه افروز         ...
14 مرداد 1391

دخمل شیطون

قربونه شیطونی هات برم مامان جان جدیدا در خواب وبیداری حتی در حین شیرخوردن می خواهی قلت بزنی سرت راهم به صورت نیم خیز میاری بالا ودست وپاها را هم که از همون اول یکسره تکون میدادی .....مادرجدیدا به دخملم میگه علی ورجه فدای این وروجک بشم من               ...
14 مرداد 1391

بابادوست دارم یک عالمه

بوس واسه دخترمهربونم که باباشو دوست داره عصرهاکه بابا می آید شماکلی واسه بابا الکی میخندی و تحویلش میگیری بوووووووووووووووس ازقدیم می گویند دخترهابابایی هستند ...
8 مرداد 1391